درباره زواره

این‏جا زواره است.شهر تاریخی زواره.از اردستان که دوازده کیلومتر به‏ سمت کویر برانی،راه به پایان می‏رسد.«خوش آمدید».این را در ابتدای بلواری‏ نوشته‏اند که ردیفی خرزهره در میانه دارد.«به شهر تاریخی زواره خوش آمدید. جهت احترام به سنت‏های محل،خواهران با چادر وارد شوند.»کنار می‏زنیم‏ تا دخترها مقنعه سر کنند به جای روسری‏هاشان.نقشه‏مان می‏گوید که جاده‏ بن‏بست است و می‏رسد به میدانی که از آن‏جا می‏شود رفت درون بافت.بافت‏ شطرنجی زواره.نقشه‏ها کهنه‏اند.خیابان جدید پس از میدان پیش می‏رود و بافت‏ را از هم می‏درد.با جدول‏هایی که یکی‏درمیان رنگ شده‏اند.سپید و آبی.زواره‏ شهر کوچکی است وگرنه می‏شد این را هم اضافه کرد به همهء خیابان‏هایی که‏ بافت‏های کهن شهرهای ایران را از هم دریده‏اند.به خیابان عبد الرزاق اصفهان‏ و خیابان امام یزد و….دل توی دلم نیست.

کنار ویرانه‏ای تابلوی زردرنگ میراث فرهنگی‏ست.مسجد جامع زواره.از نقشه‏ها می‏فهمیم که کجاییم.این‏جا مرکز شهر است.در یک‏سو مسجد جامع‏ است و سوی دیگر بازار سرپوشیده.صدایی نیست در بازار.آفتاب سر صبح،ردیفی‏ از لکه‏های نور بر دیوار کاه‏گلی انداخته.حرکتی نیست جز عبور تند زنی چادر به سر که گاه تصویر خالی بازار را پر می‏کند.این‏جا را پیش از انقلاب مرمت‏ کرده‏اند.فکر می‏کنیم که هنوز زود است و مانده تا دکان‏ها را باز کنند.

ردیف حجره‏های بسته می‏رسند به سکویی که نخلی بزرگ در آن است و نور سبز بر آن می‏تابد.زنان رهگذر این‏جا که می‏رسند درنگ می‏کنند.دست‏ می‏گذارند روی نردهء چوبی و غرق در نوری سبزرنگ لب‏های‏شان می‏جنبد. می‏دانیم که بازار می‏رسد به یکی از حسینیه‏های زواره.

بازار خالی است و حجره‏ها بسته‏اند جز یکی.نگاه می‏کنیم.پیرمردی نحیف‏ نشسته بر زمین و با چکش بر تکه فلزی می‏کوبد.نعل می‏سازد پیرمرد.می‏پرسیم‏ که چرا بازار خالی است.می‏گوید همه رفته‏اند دور فلکه.قبلا این پشت‏ها بارانداز بوده.با چارپا بار می‏آورند.ته دلم خالی می‏شود.این‏جا مرکز شهر نیست.این‏جا بازاری متروک است و تنها صدا در آن،همان ضربه‏های چکش آهنی است.تنها صدا و شاید آخرین صدا در بازار شهر تاریخی زواره.از قول‏ها یکی هم این است‏ که این شهر را زواره بنا کرده.زواره برادر رستم.همان‏که رستم شب‏هنگام، پیش از نبرد آخر با سهراب به او وصیت می‏کند:زواره بیامد خلیده روان/که‏ امروز چون گشت بر پهلوان.چنان راند پیش برادر سخن/که بیداردل باش و تندی مکن.»یکایک سوی زابلستان شوید/از ایدر به نزدیک دستان شوید. تو خرسند گردان دل مادرم/چنین راند ایزد قضا بر سرم.

و این‏جا شهر زواره است.دیرینه‏تر از تاریخ و به قدمت اسطوره.به سمت مسجد جامع می‏رویم.آندره گدار(محقق فرانسوی در زمینهء معماری ایران)گفته این‏ نخستین مسجدی‏ست که از آغاز با طرح ایرانی ساخته شده.با چهار ایوان و گنبد،و با میانسرایی مربع.گنبدخانه‏اش شبیه مسجد جامع اردستان و مسجد جامع اصفهان است.ظاهرً معمارشان یکی بوده.مسجد ساده و بی‏پیرایه است. هم‏چون نثر پارسی در آن روزگار،و هم‏چون همهء جلوه‏های دوباره زنده شدن‏ فرهنگ ایرانی در قرون اولیهء اسلامی.

این‏جا مثل خواب است.در گذرها که راه می‏روی فکر می‏کنی که این‏ها همه‏اش خواب است.خواب نیست اما.در کنار گذر سرپوشیده‏ای که به حسینیهء سرباز می‏رسد،دکان سلمانی‏ست.از پیرمرد سلمانی راه پشت‏بام را می‏پرسیم.بر بام،شهر کویری پیداست.با گذرهای مستقیم،مسجدها و خانه‏های کوچکش. پایین که می‏آییم پیرمرد ما را دنبال خود می‏برد درون خانه‏ها.خانه‏های‏ چهارصفه.نزدیک مسجد جامع،در انتهای کوچه‏ای تنگ،دو در کوتاه است. کنار یکی از درها،درون صندوقی سبز پشت شیشه،عکسی از یک شهید است. پیرمرد که می‏آید بیرون می‏رویم تو.این خانه‏ها چلیپا شکل‏اند و چهار اتاق‏ در چهار گوشه دارند.بر فراز فضای مرکزی یک چهارطاقی‏ست و از سوراخ‏ آن لکه نوری افتاده کف اتاق،روی فرش.پیرزنی با چادر سرمه‏ای و صورتی‏ چروک خورده تعارف‏مان می‏کند.روز زمین کنار ایوان رو به حیاط پیرمردی نشسته که هیچ نمی‏گوید.این شکل خانه کارکردی نیست و بی‏شک از باورها و آیین‏ها برمی‏آید.از نمادهای کهن.فکر می‏کنم به چلیپا و آرمگاه شاهان‏ هخامنشی و نقشهء کاخ آپادانا.این چلیپا از یک‏سو رو به حیاط باز می‏شود و حیاط پر از گل‏های انار است…

روی دیوار رو به حیاط عکسی از یک شهید است.تاریخ شهادت:61،مکان: خرمشهر.می‏گوییم که آن‏ها جای‏شان از ما بهتر است.می‏گوید:«آره شهادت‏ افتخاره اما داغش که به دل مادر می‏مونه…»داغ به دلش مانده بود که پس از بیست سال هنوز عکس پسرش بر تاقچهء همهء اتاق‏ها بود.و تا قطره‏های اشک‏ در چشمانش بگردند و بر گونه‏هایش بلغزند،اگر احساساتی باشی حتما بغض‏ می‏کنی.پیرمرد و پیرزن تنها زندگی می‏کنند.همهء فرش‏های کف اتاق را مادر خودش بافته اما یک سالی است که دیگر نمی‏تواند.و از آن زمان است‏ که پس از سال‏ها از بنیاد شهید پول می‏گیرند.بچه‏ها تهران‏اند.نوروز می‏آیند و محرم.این خانه‏ها خنک‏اند.کولری گوشهء اتاق است.«این را ما که نبودیم‏ بچه‏ها خریده‏اند.»

در خانهء چهارصفهء دومی یک دار قالی است و پیرزنی خمیده پشت آن.این‏جا هیچ‏چیزی نیست جز این دار قالی و نخ‏های رنگی که گوشه و کنار ریخته‏اند. قالی‏اش که تمام شود صد هزار تومان می‏خرند.می‏گوید بمانیم تا چای دم‏ کند.این‏جا همه مهربانند.بچه‏های این خانه هم نیستند.صدای زنگ تلفن که‏ می‏آید،پیرمردی از یکی از اتاق‏ها،یکی از چهار اتاق،می‏نالد که بیا بردار.این‏ خانه هم پیرمردی بیمار دارد.

در زواره درها همیشه بازند.این‏جا دزد ندارند.بچه‏های او هم تهران‏اند.

این‏جا بازاری متروک است و تنها صدا در آن،همان ضربه‏های‏ چکش آهنی است.تنها صدا و شاید آخرین صدا در بازار شهر تاریخی زواره.

می‏پرسیم افتخار نمی‏کنند که اهل زواره‏اند و پیرمرد از پسرهایش می‏گوید.

سفر به زواره پیشنهاد استادمان بود.سال‏ها پیش او و دانشجویانش،مرکز شهر زواره را برداشت کرده بودند.بافت زواره از باارزش‏ترین بافت‏های تاریخی‏ ایران است.پس از سی سال آمده بودیم تا شاید طرحی بدهیم برای گسترش‏ شهر زواره.برای اتصال بافت قدیم به بافت جدید و همهء این حرف‏ها.آمده‏ بودیم اما تنها نقشه‏ها را دیده بودیم.

در بافت می‏رویم تا همهء کوچه‏ها و گذرها را بگردیم.زواره دو حسینیه دارد که هرکدام دو فضای اصلی دارند.یکی باز و یکی بسته.ظاهرا یکی از حسینیه‏ها مال سادات بوده و دیگری مال باقی اهالی که رقابت داشتند با سادات.ترکیب‏ فضایی این دو میدان-میدان سرباز و سربسته-بی‏نظیر است.زیباتر از آن‏که‏ بتوان از نقشه‏ها و تصاویر درک کرد.

از ساباطها اندکی باقی مانده‏اند در کوچه‏های زواره.سال‏ها پیش سرهنگی‏ دستور داده که همه را خراب کنند.این را پیرمردی نزدیک مسجد پامنار می‏گوید. این مسجد،مسجد قدیمی زواره است که هم‏چون بسیاری از صحنه‏های آغازین، روزگاری آتشکده بوده و منارش دومین منارهء قدیمی تاریخ‏دار ایران است.«بچه‏ که بودیم خارجی‏ها می‏آمدند با چاقو گچ‏بری‏ها را جدا می‏کردند و می‏بردند».

این را پیرمرد به ما می‏گوید.سال‏ها پیش،بخشی از مسجد را خراب کرده‏اند. خود اهالی،احتمالا همان زمانی که خارجی‏ها گچ‏بری‏ها را می‏بردند.محراب‏ گچی را در بازسازی نگه داشته‏اند.«فکرش را بکن یک نفر را این‏جا گردن‏ زده‏اند.»راست می‏گوید.پای محراب،روزگاری سر شیخی را بریده‏اند این‏جا. سر دعوای حیدری و نعمتی.خون پاشیده آن زمان لابد روی گچ‏بری‏ها.و فکر می‏کنم به قطره‏های خون که لغزیده‏اند روی همهء این پیچ‏وتاب‏ها.روی‏ گچ‏بری‏های دورهء سلجوقی.چهارتاقی آتشکده را هنوز،از پس قرن‏ها در مسجد می‏توان دید.در دههء شصت می‏خواستند مسجد را به این بهانه که آتشکده‏ بوده تخریب کنند.کار به استفتاء کشیده و خوشبختانه به خیر گذشته است. هرگوشهء این‏جا تاریخی هزاران‏ساله دارد.

در شمال شهر دو قلعهء قدیمی وجود دارد که می‏گویند کاخ‏هایی بوده که‏ خسرو انوشیروان برای هم‏مکتبی‏های قدیمی‏اش ساخته-زواره به روایتی زادگاه‏ شاه ساسانی بوده.قلعه‏ها مربع‏اند و چنان در بافت تنیده‏اند که به دشواری‏ پیداشان می‏کنیم.

سر ظهر،برای خوردن ناهار می‏رویم.در فلکه نشانی غذای خوب را می‏گیریم. روبه‏روی دانشگاه آزاد،خارج شهر،بعد از قبرستان.در رستوران کسی نیست. می‏پرسیم که بچه‏های دانشگاه آزاد این‏جا می‏آیند؟می‏گوید که بیش‏تر برای‏ مجلس‏ها می‏برد.می‏گویم مجلس عروسی لابد.می‏گوید این‏جا بیش‏تر عزاست. اگر از صبح بغض کرده باشی دیگر باید بترکد.مرد میانسال صاحب رستوران‏ نشسته به تماشای یک فیلم ژاپنی در تلویزیونی سیاه و سفید.بیرون،کویر است و آفتابی که بی‏رحمانه می‏تابد.این‏جا بیش‏تر عزا می‏گیرند.عزای آخرین‏ پیرمردها و پیرزن‏هایی که در خانه‏های چهارصفه،رو به حیاطهای پر از گل‏های‏ انار نشسته‏اند و انتظار می‏کشند.و روزی که بمیرند بچه‏ها با ماشین‏هاشان‏ می‏آیند به زواره حتما.مجلسی می‏گیرند و می‏روند.

این‏جا زواره است.شهر محتضر زواره.این‏جا فشار تاریخ همهء وجودت را له می‏کند.این‏جا همهء تاریخ یک سرزمین را می‏توان در گذرها و خانه‏هایش‏ احساس کرد.زواره،پسر زال،برادر رستم و نوهء سام.قناتی از دورهء اشکانی‏ کاخ‏های ساسانی.خانه‏های چهارصفه زرتشتیان.سر بریدهء شیخ نعمتی.این‏جا همهء تاریخ هست.از زرتشت تا اسلام و تشیع.از کشتگان حملهء مغول تا شهید خرمشهر.زواره نماد تاریخ است.

در تهران دود گرفته،در انبوه جمعیت میدان انقلاب،از نگاه‏های خستهء پشت‏ شیشهء اتوبوس،چند نفری حتما مال زواره‏اند.فرزندان شهر سالخوردهء زواره.در شلوغی اتوبان،یک لحظه که چشمت می‏افتد توی چشم رانندهء بغلی،احتمالش‏ هست که اهل زواره باشد.سی سال دیگر از پیرمرد سلمانی،پیرمرد نعل‏ساز، پیرزن قالی‏باف هیچ کدام نیستند دیگر.سی سال دیگر گردشگران که بیایند با عینک‏های آفتابی و پیراهن‏های سرخ و آبی،کسی نمانده که همهء عمرش را در خانه‏ای به قدمت تاریخ زندگی کرده باشد.توریست‏ها عینک‏های‏شان را بالا می‏زنند،آب‏میوه‏ای می‏خورند و می‏روند و…زواره با کویر تنها می‏ماند.

نظرات بسته شده است.