بلوچ و بلوچستان- اصل و منشا بلوچها

قدیمترین منبع موجود ( شهرستانهای ایران ، متنی به زبان پهلوی که در قرن دوم نوشته شده، ولی احتمالاً مبتنی بر تألیفی متعلق به دوران پیش از اسلام است؛ رجوع کنید به مارکوارت ، ص 5، 15، 74ـ76) بلوچها را یکی از هفت گروه کوهنشین خودمختار (کوفیار) میخواند ] که طبق افسانهای در دوره ضحاک کوهها را مسخّر و در مقابل وی مقاومت کردند (هدایت، ص 423ـ424، بند 29ـ30) [ . نویسندگان مسلمان قرون سوم و چهارم (بویژه ابنخُرداذبه، ص 49، 55، مسعودی، ص 90، اصطخری، ص 158، 164، 167، مقدسی، ص 470ـ472 و مؤلف حدود العالم ، ص 127) از آنها در عداد ایلهای ناحیه میان کرمان و خراسان و سیستان و مکران یاد میکنند. مسعودی (همانجا) بلوچ را با کوفچ در کنار هم قرار میدهد. مقدسی مکران غربی و شرقی را سرزمینی واحد وصف میکند که زبان سکنه آن «بلوصی» و مرکز آن بَنَّجْبور بود (ص 478) که شاید همان واحه پنجگور در مکران پاکستان کنونی باشد. طبری در زمره دشمنان خسرو انوشیروان اول (حک : 531 ـ 579 میلادی)، پادشاه ساسانی، از بلوچها ذکری نمیکند. بنابراین، اشاره شاهنامه («کوچ و بلوچ»؛ ج 8، ص 188) جنبه تاریخی ندارد، زیرا منابع تاریخی فردوسی همان منابع مورد استفاده طبری بوده است (رجوع کنید به ایرانیکا ، ذیل «بلوچستان. 3: زبان و ادبیات بلوچی»). ساکنان این ناحیه از تمام این ایلها (که جز بلوچها از دیگران فقط نامشان برجاست) وحشت داشتهاند. جزئیات دیگری نیز در منابع آمده است، ولی معنای دقیق آنها روشن نیست. بلوچها ظاهراً بخش مجزّایی از کرمان را در اختیار داشتهاند، ولی در دو بخش سیستان نیز میزیستهاند و در ناحیهای که با شرق فهرج (مرز شرقی کرمان)، احتمالاً خَرَن (خاران) یا چاغی امروزی، فاصلهای داشته است هم دیده شدهاند (ابنخرداذبه، ص 55). اصطخری (ص 164) ایشان را مردمی آرام میخواند، ولی مقدسی (ص 471) مدعی است که کوچها، یعنی کسانی که غالباً نامشان در کنار بلوچها آمده است، از آنها میترسیدند (برای منابع رجوع کنید به دیمز، 1904 الف ، ص 26ـ33 که حاوی بحث مفصلتری نیز هست).
فرض کلی بر این است که بلوچها از شمال ایران به کرمان کوچ کردهاند (مثلاً دیمز، همان، ص 29ـ30). این فرض بر دودلیل استوار است: یکی طبقهبندی زبان بلوچی در شمار زبانهای «شمالغربی ایران» و این که در شاهنامه فردوسی از آنها همراه با گیلان نام برده شده است (ج 8، ص 168). دلیل دیگر آن که بلوچها در مسیر کوچ خود از شمال به جنوب، آثاری از زبان خود را در واحههای کویرهای مرکزی فلات ایران بر جای گذاشتهاند (مینورسکی، 1957؛ فرای ، 1961). برای تعیین تاریخ یا تأیید نظریه کوچ بلوچها به سوی جنوب منبعی در دست نیست.
این که نواحی کویری شرق و جنوب شرقی کرمان به طور کلی در قسمت اعظم تاریخ مکتوب ناامن بوده، امری واضح است. نویسندگان مسلمان متقدم از قابل پیشبینی نبودن رفتار مردمانی که تحت حکومت مستقیم حکام قرار نداشتهاند و نیز نسبت به خطری که از جانب ایشان متوجه مسافران بوده ابراز نگرانی کردهاند. طبق شرح آنان درباره ساکنان این نواحی، این مردم به گلهداری اشتغال داشتهاند و در چادرهای بافته شده از موی بز میزیستهاند. زبان بومی ایشان فارسی نبوده است. ظاهراً در کوههای بالنسبه حاصلخیز جنوب شرقی کرمان مجتمع بودهاند و بتناوب در راههای کویری شمال و شمالشرقی به تاراج میپرداختهاند. وضع امنیت راهها ظاهراً وخیم بوده است، زیرا در 361 عضدالدوله دیلمی (حک : 338ـ372) تصمیم به مقابله با آنها گرفت، بلوچها شکست خوردند، ولی در دوره غزنویان و سلجوقیان نیز به گردنهگیری ادامه دادند. پس از آنکه اموال فرستاده محمود را در کویر شمال کرمان بین طبس و خَبیص ] شهداد [ سرقت کردند، محمود پسرش مسعود را به جنگ ایشان فرستاد (دیمز، 1904 الف ، ص 32ـ33). اگرچه پس از این تاریخ، کوچ بلوچها به سوی شرق ظاهراً سریعتر شده است، هنوز هم در منطقه شرق کرمان بلوچ یافت میشود.
گفتنی است که در منابع به نام هیچیک از رهبران ایشان اشاره نشده است. بعید نیست که در این دوره بلوچها مجموعهای از گروههای ایلی بودهاند که هیچگونه حس قومیت مشترکی با هم نداشتهاند. به احتمال زیاد، نام بلوچ را مردم آبادینشین (و بویژه شهرنشین) به گروههای ایلی یاغی در سراسر ناحیهای بسیار وسیع اطلاق میکردهاند. وجه اشتقاق نام بلوچ، نظیر نام کوچ (یا کوفِچ/ کُوفْچْ یا معرّب آن: قُفْصْ) که گفته شده نام ایل مشابهی در همسایگی ایشان در اوایل دوره اسلامی بوده است، معلوم نیست. شاید نویسندگان شهرنشین، بلوچ را به مثابه نام عموم چادرنشینان وارد متون تاریخی کرده باشند، زیرا به سبب اهمیت فعالیتهای آنان در این دوره بتدریج به عنوان نمونه دقیق چادرنشین در این بخش از دنیای اسلام شناخته میشوند. برای مثال، ممکن است بلوچ و کوچ، نامهایی بوده است که به جماعتهای بخصوصی اطلاق میشده که تحت سلطه دولتهای حاکم نبودهاند و خودِ این جماعتها این نامگذاری را پذیرفتهاند تا خود را جزو محدوده فرهنگیِ جامعه بزرگتر و سازمانیافتهتری که در سرزمینهای عمده زراعی مستقر شده بود، بشمارند ولی آنان، چه در گذشته چه هماکنون، مجموعهای از جوامع قبیلهای/ عشیرهای بااصل و نسبهای گوناگون باقی ماندهاند. گروههای ایلی دیگری که به وجود آنها در جنوبشرقی کرمان اشاره شده ولی نام آنها برجای نمانده، ممکن است از نظر هویت در بلوچها جذب شده باشند. از ممیزات مهم تاریخ بلوچ تا قرن حاضر یکی توانایی ایشان در جذب عوامل متعدد و متفاوت است. تکوین هویت قومی بلوچها مولود ناامنی ناحیه کویری وسیعی بوده است که دولتهای زمان، بهرغم نیاز به عبور و مرور از آنجا، علاقهای به تسلط بر آن نداشتهاند. ولی نباید فراموش کرد که چنین نظریهای درباره منشأ بلوچها مسئلهای را حلنشده باقی میگذارد، و آن چگونگی و زمان نشر زبان آنها بهصورت زبان تخاطب (ولی نه زبان مادری) تمام کسانی است که در بلوچها جذب شدهاند.
تاریخ نخستین این ناحیه. ناحیه میان ایران و هند، در سراسر تاریخ خود، زیرنفوذ نواحی حاصلخیزتری چون کرمان و سیستان و قندهار و پنجاب و سِند و عمان ـ که آن را احاطه کردهاند ـ قرار داشته است. بلوچستانِ امروز مدتها توجه پژوهندگان را به عنوان اراضی دورافتاده جوامع آبادینشین دره سند و فلات ایران و ماوراءالنهر جلب کرده است. چندین کاوش باستانشناختی نشان داده است که از هزاره چهارم قبل از میلاد این ناحیه سکونتگاه انسان بوده است (رجوع کنید به قسمتِ باستانشناسیِ مقاله). باستانشناسان و زبانشناسان در جستجوی نشانههایی حاکی از وجود اتصال از راه خشکی میان تمدنهای متقدم درّه رود سند و ماوراءالنهر بودهاند. اسناد سومری و اَکَدی متعلق به سه هزار تا دوهزار سال قبل از میلاد حاکی از وجود مناسبات بازرگانی میان درّه دجله و فرات و جاهایی به نامهای دِلْمُن، مَکَن، و مِلُخَّه ] ملوخ [ است که، اگرچه محل دقیق آنها مورداختلاف است، مسلّماً در حوالی خلیجفارس و دورتر از آن قرار داشتهاند. مَکَن را عموماً به مکران منتسب میدانند (ایلرز ؛ هانسمن ). ظاهراً نام مَکَن در دورههای متقدم عمدتاً به سواحل جنوبی خلیجعمان اطلاق میشده است. این پیوند مهم است، چون تا زمان حاضر نیز ادامه یافته است، گو اینکه در ایام اخیر الزامات حدود و ثغور کشورهای مستقل تماس نزدیک میان اهالی سرزمینهایی را که امروزه بلوچستان و عمان خوانده میشود کاهش داده است.
از اواسط هزاره اول قبل از میلاد، این منطقه به ایالاتی، هر یک با نام جداگانه، در حکومتهای ایرانی تقسیم شد. مَکَه و زْرَنْکه در کتیبههای داریوش در بیستون و تختجمشید ذکر شده است. این مَکَه مسلّماً مکران امروزی (نیمهجنوبی بلوچستان) است، زرنکا (زَرَنْگ در فارسی جدید، «زَرَنگای» هرودوت، «دَرَنگیانِ» آریان و جز آنها) سیستان است که ظاهراً در آن زمان و بعداً مشتمل بر قسمت اعظم اراضی شمال ناحیه و گاهی حتی قسمتهایی از مکران بوده است. نویسندگان یونانی، که بر اثر جنگهای ایران و یونان، به خلیجفارس علاقهمند شدند، جزئیات بیشتری در اختیار ما گذاشتهاند (هرودوت، 3/93). لشکرکشیهای اسکندر به سرزمینهای ورای حکومت ایران در اواخر قرن چهارم پیش از میلاد به ثبت جزئیات بیشتری منجر شد. کنجکاوی نسبت به منابع کالاهای تجملی مختلف، بویژه ادویه و مواد رنگی، که از اقیانوس هند به مدیترانه شرقی میرسید، این علاقه را بیشتر کرد.
ایالتی که اسکندر در راه بازگشت از هند از آن عبور کرد گدروسیا نام داشت. وصف آریان از آنچه بر لشکریان و ناوگان اسکندر رفت جالبتوجه است، زیرا اوضاع طبیعی بلوچستان در طی 300 ، 2 سالِ گذشته تغییر چندانی نکرده است. بندرگاههایی در خلیج سُنْمیانی، شمالغربی کراچی کنونی، و در گوادَر (بَدَرَه) و تیز (تِسا، قبلاً تالْمِنا) وجود داشته است. جمعیت ناحیه کم و پراکنده بوده است: بخشی هندی، مشتمل بر اَربیها و اُریِته ها، و بخشی ایرانی، شامل میسی (که تصور میشود منسوب به مَکَه باشد). بدون راهنماهای کارآمد، یافتن آب و موادغذایی مشکل بوده است. در درّههای دور از ساحل، با استفاده از شیوههای پیشرفته مهندسی، آبیاری به میزان کم، عمدتاً مبتنی بر ثمرات بارانهای تابستانی، تسهیلاتی در امر کشاورزی فراهم آورده بود. درّه کِچ حاصلخیزترین ناحیه و دارای جمعیت زیادی بود. راهاصلی، پایتخت آنجا یعنی «پورا» را به رود سند میپیوست، پورا شاید همان بمپور امروزی، یا دره کچ باشد، یا حتی احتمالاً در یکی از درههای تنگتر چون درّه رود سرباز واقع شده باشد. هندیانِ هندو و بودایی در پورا میزیستند.
اسکندر در محل اصلی سکونت اوریتهها در لَسبلای امروزی اسکندریهای بنا نهاد. او هرچه بیشتر به سوی غرب رفت، به علت مشکلات عبور از اراضی ساحلی، بیشتر از ساحل فاصله گرفت. بدترین قسمت راه در طول لشکرکشی وی فاصله میان بلا و پَسنی بود. گذشته از گرمای طاقتفرسا و فقدان غذا و آب و هیزم، یک بار نیز سیلی ناگهانی بیشتر زنان و کودکانی را که به دنبال لشکر میآمدند، و تمام خیمه و دستگاه امپراتور و حیوانات بارکش را که تا آن زمان زنده مانده بودند باخود برد. از پسنی در امتداد دشت مسطح ساحلی به گوادر و از آنجا به پورا رفتند. ناوگان اسکندر به فرماندهی نئارخوس نیز وضع مشابهی داشت. حاصل جستجوهای روزانه برای تهیه غذا و آب بندرت چیزی بیش از خوراک ماهی و خرما بود، گاهی نیز هیچ به دست نمیآوردند. در کنار ساحل به مردمانی برخوردند که بدنهایشان پر از مو بود و نیزههای چوبی داشتند و با تورهایی از پوست درخت خرما در جایی که عمق آب کم بود ماهی میگرفتند و آن را خام میخوردند یا در آفتاب خشک میکردند و میکوبیدند و تبدیل به غذا میکردند؛ پوست ماهی به تن میکردند و کلبههای خود را از صدف و استخوان نهنگهایی که از آب به ساحل افتاده بودند میساختند (رجوع کنید به آریان، > آناباسس < ، کتاب 6، بند 21ـ26، > هند < ، کتاب 8، بند 23ـ33).
اطلاعات مهم دیگری که در دست است به دوران ساسانیان، زمانی که این ناحیه بار دیگر به صورت حکومتی ایالتی درآمده بود، تعلق دارد. یکی از شاهان مکران هنگام جلوس نرسی (پسر شاپور اول)، که در زمان سلطنت پدرش عنوان افتخاری (؟) «شاه سکستان و تورستان و هند تا ساحل دریا» را داشت، به اطاعت او درآمد، و بعدها پسر بهرام در لوح پایکولی شاه سکاها خوانده شده، و این امر حاکی از اهمیت آن ایالت است (هومباخ و شِروو ، ج 3، بخش 2، ص 10ـ11). شاپور اول در این ناحیه چهار واحد حکومتی به عنوان ضمایم سکستان (سیستان) به وجود آورد که عبارت بودند از تُگران (بعدها توران ] طوران [ ، و در حال حاضر سراوان یا کلات)، پارَدان (احتمالاً خارانِ کنونی)، هند (محتملاً سند، یا زمینهایی که رود سند آنها را مشروب میکند)، و نیز مکران. مرز شرقی ایالت ساسانی کرمان را بندر تیز در کرانه دریا، و در پُهْلْپَهرَج (فَهْرَج)، ایرانشهر کنونی، کمی بالای بمپور در منتهاالیه ناحیه قابل آبیاری فروبار جزموریان، قرار داده بودند. بعد از آن، قلمرو مکران بود که در امتداد ساحل تا بندر دیبل در دماغه رود سند ادامه داشت. سرزمین پارَدان به سمت شرق از بمپور تا توران را فرامیگرفت. سرزمین تُگْران احتمالاً از کیزکانان (کلات امروزی) و تنگه بولان (که والِشتان، کویته کنونی، را به اراضی کمارتفاع سیبی و کچّهی میپیوندد) از طریق بخش بودَهه و رشته کوههای کِرثار و پَب به مرز مبهمی با مکران و هند در نزدیکی دیبل میرسید. ظاهراً جمعیت بالنسبه زیادی داشته که به زبان غیرایرانی ـ شاید مانند امروز، برهویی ـ تکلم میکردهاند. شهر عمده آن بائوتِرنا (قصدار کنونی) نام داشته است (برای منابع و تفصیل بیشتر رجوع کنید به برونر ، ص 772ـ777؛ شومون ، ص 130ـ 137).
عربها در زمان خلافت عمر به مکران حمله کردند (23)، و پس از شکست دادن حاکم محلی، تقریباً تا رود سند پیش رفتند، سپس به عمر گزارش دادند که منطقه مطلوبی نیست، در نتیجه عمر نیز دستور داد که از رود سند پیشتر نروند (ابناثیر، ج 3، ص 23ـ24).
اندکی پس از استقرار مسلمانان، بیشتر این ناحیه به وضع معمول خود، یعنی خودمختاری داخلی، بازگشت و بویژه باز هم پناهگاهِ کسانی شد که ناگزیر نواحی حاصلخیزتر ایران و هند را ترک کرده بودند. سیستان از مراکز عمده خوارج بود، ازینرو طی چند قرن اول اسلام، بسیاری از ایشان به مکران رفتند (بازورث ، 1968، ص 37ـ41).
حکومت غزنویان در قرن پنجم الگویی به وجود آورد که تا ایام اخیر برقرار بوده است. منافع جغرافیایی ـ سیاسی غزنویان در شمال شرق ناحیه متمرکز بود، و این امر به زوال سیستان کمک کرد و خزدر، و از طریق آن قسمت اعظم مکران، را به قندهار متکی ساخت.
در طی سه قرن بعدی که سلجوقیان و مغولان بر ایران حکومت میکردند، نفوذ ایران چندان از کرمان فراتر نمیرفت، و بار دیگر مکران نسبتاً مستقل شده بود. مارکو پولو (652ـ752/ 1254؟ـ 1324؟) آنجا را کِسمَه کوران (کِچ ـ مکران) خوانده، و اشاره کرده که آبادیهای کشاورزی کرانههای رود کچ آبادترین بخش این ناحیه و مواد غذایی آن فراوان و دارای کیفیتی مطلوب بوده است (او انواع غذاهای معمول را از برنج و گندم و گوشت و شیر ذکر کرده است). کچ، حکمرانِ («مَلِک») خاص خود را داشته است و مردم آن، که غیرمسلمان نیز در میان آنان بوده، به بازرگانی و کشاورزی اشتغال داشتهاند و به زبانی سخن میگفتهاند که مارکو پولو آن را نشناخته است. گفتنی است که مارکو پولو، کسمه کوران را آخرین بخش هند دانسته، نه نخستین بخش ایران (ج 2، ص 401ـ403). در این دوران، مهاجرت بلوچها افزایش یافت و این ناحیه کمکم به بلوچستان تبدیل شد، و گروههایی پیدرپی بدانجا وارد شدند که بلوچها نه نخستین آنان بودند و نه آخرینشان.
مهاجرت بلوچها به سوی شرق. اگرچه از قرن پنجم به بعد عده کثیری بلوچ به مکران رفتند یا از آن گذشتند، احتمالاً بعضی دیگر در آن زمان در حوالی نواحی شرق کرمان حضور داشتهاند. شواهدِ دال بر کوچ بلوچها اندک، و عمدتاً دو نوع است: مجموعه آثار شعر سنتی بلوچها و تاریخهای متأخر مغول.
در شعرها آمده است که بلوچها اخلاف میرحمزه (میر در بلوچی عنوانی است که به رهبران اطلاق میشود)، عموی پیامبر صلیاللّهعلیهوآلهوسلّماند (رجوع کنید به زبان و ادبیات بلوچی، ترانههای تاریخی). این تاریخ حماسی را به دو صورت میتوان تفسیر کرد: نخست اینکه گروههای ایلی دنیای اسلام، نوعاً شجرهنامه خود را تا زمان پیامبر صلیاللّهعلیهوآلهوسلّم دنبال میکردند و بدینترتیب میخواستند اسلام آوردن خود را در چارچوب ایلی (به عبارت دیگر، تبارشناختی) توجیه کنند.
دوم اینکه، گروههای عرب ـ خواه اجداد ایشان در کربلا جنگیده باشند یا نه (رجوع کنید به ادامه مقاله، بخش ترانههای تاریخی) ـ به چند طریق میتوانستند به گروههای ایلی گوناگونی که سرانجام هویت بلوچ یافتند بپیوندند. این مکان وجود دارد که برخی از لشکریان اصلی عرب در این ناحیه باقی مانده باشند؛
درباره مهاجرت در نخستین قرون اسلامی از عربستان به منطقه کرمان از طریق خلیجفارس شواهدی موجود است. در اشعار، از ورود بلوچها به سیستان و مهماننوازی پادشاهی، و مردمآزاری پادشاهی دیگر سخن رفته، و اشارههای پراکنده به نام جایهایی در مکران شده است (رجوع کنید به زبان و ادبیات بلوچی، ترانههای تاریخی). احتمالاً این نوع حرکت به سوی شرق، معلول استفادههای برخی از حکام جزء از لشکریان اجیر
بوده است.
نخستین مدارک مهاجرت بلوچها به سند، به قرون هفتم و هشتم تعلق دارد. تقسیمبندیهای عمده ایلات بلوچ که در این اشعار آمده احتمالاً رویدادهای این دوره را منعکس میکند. بر مبنای این اشعار، از شخصی به نام میرجلالخان که رهبر تمام بلوچها بود چهار پسر به نامهای رِنْد، لاشار، هوُت، کورایی و یک دختر به نام جاتو، که با عموزادهاش مراد ازدواج کرد، باقی مانده بود که پنج ایل عمده یاد شده در اشعار، یعنی رندها و لاشاریها و هوتها و کوراییها و جاتوییها، از فرزندان این پنج نفرند. در اشعار، از چهل و چهار ایل (موسوم به «تُمَن» یا «بُولَکَ») یاد شده که از آنها چهل ایل بلوچ، و چهار ایل خدمتکار و متّکی بدانها بودهاند. نامهای مهم دیگری که تا امروز باقی مانده عبارت است از دْریشَکْ، مَزاری، دُمْبْکی، و خوسا. ظاهراً هوتها پیش از دیگران در این ناحیه بودهاند. این که برخی از نامها برگرفته از اسامی جایها در بلوچستان است، احتمالاً دارای اهمیت است. در اشعار، از بسیاری از ایلهای برجسته کنونی ـ مانند بوگْطی، بُلِیدی، بُزدار، کَسرانی، لِیگَری، لُنْد، و مَری ـ یاد نشده است. از آنجا که این ایلها احتمالاً در قرن نهم در بلوچستان بودهاند، نیامدن نام آنها در اشعار به این معنی است که یا این ایلها شاخههای متأخرتر ایلهای قدیماند، یا در آن زمان بلوچ نبودهاند و پس از آن جذب بلوچها شدهاند.
در قرن نهم، مقارن با دوره میرچاکَر (یا چاکُر) رند ـ که بزرگترین قهرمان بلوچستان بود ـ موج دیگری بلوچها را به جنوب پنجاب برد. گروههایی از ایل رند از سیبی به پنجاب کوچ کردند و در درههای رودهایِ چِناب و رَوی وسَتْلِج پراکنده شدند. دُوداییها (احتمالاً ایلی سندی که طی دویست سال قبل از آن شکل گرفته بود) و هُوتها به سمت قسمت علیای رود سند و جِهْلَم رفتند. بابر (حک : 899 ـ937)، نخستین سلطان مغولی هند، در 925 در پنجاب بلوچهایی را یافت و هم او و هم جانشین او، همایون، ایشان را استخدام کردند. نخستین استقرار بلوچها در پنجاب، در زمان شاهحسین (874 ـ 908) در ملتان واقع شد. وی (احتمالاً به پاس خدمات نظامی) به ایشان «جاگیر»ی اعطا کرد و همین امر بلوچهای بیشتری را بدین ناحیه جلب کرد. در قرن دهم، عده کثیری از ایشان در پنجاب به آبادینشینی و کشاورزی پرداختند (رجوع کنید به دیمز، 1904 الف ، ص 34ـ43). بلوچهایی که در سرزمینهای کمارتفاع مستقر شدند بتدریج زبان رایج پیرامون خود را به کار گرفتند و پیوندشان با بستگان ساکن ارتفاعات قطع شد، گواینکه بسیاری از آنها (که تعیین نسبت آنها به کل ممکن نیست) هویت بلوچی خود را حفظ کردهاند.
رویدادهایی که به تأسیس خاننشین بلوچ در کلات انجامید. در قرن دهم، قدرت صفویان در ایران و مغولان در هند گسترش یافت و کشتیهای اروپایی به دریای عمان و خلیجفارس وارد شدند. منافع و مناقشات میان این سه قدرت خارجی، ناگزیر در سیاست داخلی بلوچها و گروههای دیگری که در میان ایشان قرار داشتند مؤثر بود. رویدادهای عمدهای که شالوده شعر حماسی بلوچ را تشکیل میدهد و به عنوان جنگهای میان ایلهای رند و لاشاری به یاد مانده است، در این دوره پیش آمد (رجوع کنید به زبان و ادبیات بلوچی، ترانههای قهرمانی).
صفویان، عمدتاً از طریق بمپور و دزَک و سیستان، نظارت دقیقتری بر امور مکران اعمال کردند (روهربورن ، ص 12، 74، 82 ـ83). در 921، شاهاسماعیل ـ که فاقد نیروی دریایی بود ـ ناچار سلطه پرتغالیها را بر هرمز پذیرفت و با فرمانده آنان، آلفونسو دوآلبوکرک ، عهدنامهای منعقد کرد که در آن پرتغالیها متعهد شده بودند در سرکوب هرگونه شورش در مکران به شاه کمک کنند. ولی این همکاری، که در صورت تحقق یافتن، در نوع خود اولین قرارداد با نیروهای اروپایی در ناحیه به شمار میآمد، به سبب مرگ آلبوکرک به جایی نرسید. پرتغالیها در 989 به دلایل نامعلوم بندرهای گوادر و تیز ] طیس [ را ویران کردند (لوریمر ، ج 1، بخش 1 ـ الف، ص 7ـ 8).
در اوایل قرن یازدهم، هلندیها و کمی پس از آن انگلیسیان به هرمز وارد شدند. در 1022 سِر رابرت شرلی ، که سر راه خود به اصفهان به عنوان سفیر در گوادر توقف کرده بود، نزدیک بود به دست گروهی از بلوچها که به کشتی او شبیخون زدند کشته شود. ولی بعدها وی در نامهای به کمپانی هند شرقی در لندن (تأسیس: 1009/ 1600) توصیه کرد که کارخانهای در گوادر تأسیس کنند، زیرا محلی است خراجگزار ایران و از دست پرتغالیها در امان، و به آنها اطمینان داد که «پربارترین داد و ستد را در جهان» خواهد داشت. در 1061، نیروهای بلوچ از جانب پرتغالیها از مسقط دفاع کردند (گو اینکه چندی بعد در همان سال امام مسقط پرتغالیها را بیرون راند؛ رجوع کنید به لوریمر، ج 1، بخش 1 ـ الف، ص 39). همه اروپاییان، با میل، گروههای مختلف بلوچ را به صورت سربازان اجیر یا برای محافظت از خود استخدام میکردند. بلوچها در برابر این بیگانگان غیرمسلمان با یکدیگر متحد نشدند. بلوچ و بیگانه، به مقتضای منافع و خصومتها، همکاری میکردند یا میجنگیدند.
در تمام این مدت، مَلِکِ کچ از عبور و مرور از راه خشکی عوارض میگرفت. او که بر گوادر نیز مسلط بود، به گفته پیترو دلا واله با دولت ایران نیز مناسبات دوستانه داشت. ولی در حدود 1029، ایل بلیدی، که ظاهراً از پیروان فرقه ذکری بودند، کچ را تصرف کردند و تا 1153 بر سراسر مکران مسلط بودند (لوریمر، ج 1، بخش 2، ص 2150ـ2151).

شیوع بدعتگذاری در مکران در این دوره ممکن است آن را بیش از حد معمول از رویدادهای نواحی کوهستانی جدا کرده باشد. قندهار و ناحیه کویته ـ پشین چندبار بین صفویان و مغولان هند دست به دست شد، ولی اگرچه صفویان سرانجام بر قندهار استیلا یافتند و نسبت به مناطق کوهستانی تا کلات مدعی بودند (روهربورن، ص 13)، نفوذ مغولان در تاریخ بلوچها اهمیت بیشتری داشت. به روایتی همایون، شال (کویته) و مَسْتُنْگ را به بلوچی به نام لَوَنْگخان داد ( > فرهنگ جغرافیایی < ، ج 5، ص 34)، شخصی به نام میرقمبرانی (کَنْبَرانی)، با کمک مغولها، جَتها را از جهلاوان در جنوب بیرون راند، ولی پسرش، میرعمر، با ارغونهای قندهار درگیر شد. زمانی که بابر قندهار را گرفت (929)، شاهبیگ ارغون به سند رفته بود و میرعمر با استفاده از فرصت، کلات را تسخیر کرد. رندها و لاشاریهای مکران ـ که شخصیتهای ممدوح در ترانههای قهرمانی از قبیل میرشیخ رند و پسرش میرچاکر رند و میرگوَهْرام لاشاری از جمله آنان بودند ـ میرعمر را از کلات بیرون راندند و کشتند. ولی بلوچها در آنجا نماندند؛ میرمَندو، پدرزن میرچاکر، را در کلات گذاشتند و خود به کچّهی رفتند. ظاهراً میرچاکر در ناحیه سیبی و تنگ بولان مانده بوده است. گفته میشود که در 964، کمی قبل از مرگش، دستنشاندگی مغولان را پذیرفت. چندی نگذشت که افراد ایل برهویی به سرکردگی میربِجَّر، پسر عمر، مندو را در کلات شکست دادند. پس ازمیربِجَّر، کلات بار دیگر به دست مغولان افتاد ولی ایشان نتوانستند بر ایلات پیرامون آن مستولی شوند. قدرت مغولها، پس از اینکه قندهار را از دست دادند، در نواحی کوهستانی نیز ضعیف شد و برهوییها به سرکردگی میرابراهیم خان میرواری بار دیگر کلات را تصرف کردند. میرابراهیم از قبول حکومت سرباز زد، و منصب خانی به برادرزن او، میرحسن، واگذار شد. میرحسن نخستین «خان بلوچها» بود. واژه بلوچ (به معنایی که در این نوشته به کار میرود) به افراد جامعهای اطلاق میشود که تحت حکومت او و جانشینانش به وجود آمد. میرحسن، اندکی پس از نیل به مقام خانی، بدون بر جای گذاشتن فرزندی، درگذشت و حکومت در 1077 به میراحمدخان قمبرانی، مؤسس خاندان احمدزایی حکومتِ کلات، رسید (بلوچ، ص 69ـ75؛ رومن ، ص 28ـ 29).

نظرات بسته شده است.