سفر به طرود

بالاخره ما رفتیم کویر، رفتیم روستای طرود در 120 کیلومتری شاهرود. چهارشنبه 16 آذر من به همراه علی، هومن و حمید با قطار ساعت 7:30 صبح به سمت شاهرود حرکت کردیم. لازمه اشاره کنم سفرهایی که رفت و برگشتش در شب انجام بشه بهتره برای اینکه شما زمان زیادی برای خود برنامه خواهید داشت. اما رفت و برگشت ما در روز انجام شد و لذا کلی از زمان ما صرف رفت و آمد شد. ما تو این سفر چیز‌های زیادی یاد گرفتیم که من به بعضی از آنها اشاره می‌کنم.
 اولین چیزی که یاد گرفتیم این بود که فهمیدیم عادت در مسافرت چقدر میتونه بد باشه. وقتی شما عادت کرده باشید که لذت بردن از طبیعت را در گذراندن وقتتان در یک جای سرسبز، کنار چشمه‌گوارا، با وزش یک نسیم خنک و …، ببینید پس معلوم میشه که اگر شما سفری برید که از این گونه حال و هوا کمتر داشته باشه شما زیاد حال نمی‌کنید و شاید اون سفر رو به تنها به عنوان یک تجربه‌اندوزی و حتی به عنوان آخرین سفرتان قلمداد خواهید کرد، مگر اینکه شما گرفتار این عادت نشده باشید.
خلاصه ما ساعت 1 بود که وارد شاهرود شدیم. قطار ما از نوع اتوبوسی درجه 2 بود. واسه همین تلوزیون نداشت که بتونه با پخش فیلم ما رو سرگرم کنه. ما هم نشستیم و با هم دیگه در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم. علی از تجربیات سفرش به مالزی، تایلند و سنگاپور گفت و حمید هم از تجربیات سه سال زندگی‌اش در دبی. بعد از پیاده شدن از قطار یه تاکسی گرفتیم و رفتیم اول جاده طرود. از آنجا به سمت روستای طرود ظهر(بعد از اذان) و عصر(ساعت 4) اتوبوس حرکت می‌کند. همچنین 2 عدد مینی‌بوس ساعت 3 بعد از ظهر به سمت روستای سطوه حرکت میکنه که در بین راه از طرود رد میشه. ما چون دیر رسیدیم واسه همین اتوبوس‌رو از دست داده بودیم واسه همین منتظر شدیم تا ساعت 3 با مینی‌بوس‌های سطوه حرکت کنیم. سفر با روستایی‌ها تو مینی‌بوس خیلی لذت بخش بود.
همونطور که قبلا گفتم اونجا منطقه توریست‌پذیر نیست واسه همین افراد غریبه زیاد به اونجا سفر نمی‌کنند. مردم آن روستا‌ها خیلی مهمان‌دوست و بی‌غل و غش بودن. با واژه توریست بیگانه بودن. واسه همین به راحتی و با کمال میل دوست داشتن اگه کمکی از دستشون بر میاد واسه ما (که سفر به روستای اونا رو به عنوان هدف انتخاب کردیم) انجام بدن و کلی از این بابت خوشحال میشدن. تو مینی‌بوس من با حاج‌علی آشنا شدم که مرد نازنینی بود. خیلی دوست داشت که من ازش سئوال کنم اون هم با آب و تاب برام توضیح بده من هم بدم نمی‌اومد که سئوال پیچش کنم.
من خودم عاشق هم‌نشینی و هم ‌صحبت شدن با افراد عامی و سطح‌پایین جامعه هستم. آدم کلی چیزا میتونه یاد بگیره. حاج علی در مورد تپه شیطان، شکار گور‌خر، شتر‌داری و … گفت. تو مینی‌بوس همه باهم دوست بودن. واژه راننده و مسافر زیاد معنی نداشت. همه بهم کمک میکردن که کسی جا نمونه، وسایلش رو تو مینی‌بوس قرار بده، خانم‌ها در اولویت بودن و حریمشون محترم بود. با ما هم که غریبه بودیم تفاوتی غائل نمی‌شدن و خیلی راحت و خودمونی برخورد میکردن. وقتی آدم سفر با مینی‌بوس آنجارو رو با تهران مقایسه میکنه میبینه چقدر تفاوت فاحش داره و این یکی عذابه و اون‌یکی لذت‌بخش. خلاصه بعد از 2 ساعت ما به طرود رسیدیم. دیگه هوا تاریک شده بود. به همراه حاج‌علی رفتیم انتهای روستا در سمت جنوب که از اونجا به سمت ملهه(محل زندگی ساربان‌ها) و دریاچه نمک جاده خاکی وجود داشت.
حاج علی به ما گفت کنار خونه اون چادر بزنیم و هر چی لازم داشته باشیم، از پتو و آب و غذا و …، بهش بگیم تا بهمون برسونه. ما هم گفتیم چشم. بعد از رفتن حاج علی خودمون تصمیم گرفتیم که زیر نور مهتاب یه مقدار از مسیر رو طی کنیم و خارج از روستا چادر بزنیم. من قبل از سفر نقشه 250،000/1 منطقه رو تهیه کرده بودم و البته قطب‌نما هم داشتیم. در قطار هم با هم در مورد نقشه و مسیر صحبت کرده بودیم و هدفمون سفر به منطقه حفاظت‌شده توران طرود بود. طبق نقشه منطقه حفاظت‌شده توران در جنوب‌شرقی طرود و در فاصله 20-30 کیلومتری قرار داشت. این رو هم بگم ما از هرکس در مورد توران پرسیدیم کسی نه اسمش رو شنیده بود و نه از منطقه حفاظت‌شدن در نزدیکی روستا خبر داشت و این واسه ما شده بود معما. و کم کم خودمون هم شک کرده بویم که نکنه نقشه اشتباه باشه.
همه توران رو با خارطوران که در 250 کیلومتری اونجا بود اشتباه میگرفتن. خلاصه قرار شد خودمون طبق نقشه به موقعیت توران حرکت کنیم ببینیم چه خبره. ما تو همون جاده خاکی مسیر ملهه پیش می‌رفتیم. تو راه چند تا سگ خواستند به سمت ما بیان که زود ترسیدن و در رفتند. و واقعاً سگ‌های گله آنجا خیلی بی‌بخار و ترسو بودن. شاید به این علت که اون منطقه گرگ خیلی کم داشت و بیشتر پر از شغاله. یه کم که جلوتر رفتیم تو تاریکی شب به چیز جالبی برخورد کردیم، نخلستان! چقدر جالبه یه نخلستان با نخل‌های بزرگ کنار جاده و بدن دیوار. زیر نور ماه فضای خیلی دلپذیری بود رفتیم اونجا و وسط نخل‌ها چادر زدیم. بعد شام خوردیم و خوابیدیم. خیلی هم خسته بودیم. موقع چادر زدن دیدیم صدای یکی دو تا موتور میاد و یه تراکتور. بعد مشاهده کردیم که دو تا ساربان(سوار بر موتور!) یه گله شتر رو میبرن سمت ده. منظره جالبی بود. ترکیب مدرنیته با سنت. هوا خیلی خوب بود. اما گمان میکردیم چون در حاشیه کویر هستیم شب خیلی سرد میشه اما این چنین نشد و بعضی از بچه‌ها از گرما پختند و نتونستن بخوابن.
فقط نیمه شب باد نسبتاً شدیدی شروع به وزیدن کرد و تا صبح ادامه داشت. اما چون ما وسط نخل‌ها بودیم زیاد اذیت نشدیم. صبح که بیدار شدیم تازه تونستیم موقعیت خودمون رو ارزیابی کنیم ببینیم کجا هستیم. موقع صبحانه هم من رفتم بالای یکی از نخل‌ها و رطب چیدم! ولی دستم یه کم زخمی شد. بعد از صبحانه زود چادر رو جمع کردیم و راه بیفتیم. سمت شرق روستا نخلستان زیاد بود. و آدم احساس میکرد اینجا خوزستانه. ما طبق نقشه به سمت توران حرکت کردیم. چون GPS نداشتیم خیلی با نقشه و قطب‌نما وسواس به خرج میدادیم تا گم نشیم. اما بهداً فهمیدیم استرس الکی داشتیم که بعداً میگم منظورم چیه. حدود 1 ساعت بعد رسیدیم به یه ساربان موتورسوار که مواظب شترهاش بود رفتیم نزدیکش و ازش به عنوان آخرین نفر در مورد منطقه حفاظت‌شده توران پرسیدیم. که اونم نشنیده بود. بعد گفتیم شاید اینها ندونن منطقه حفاظت‌شده یعنی چه. واسه همین این‌بار پرسیدیم آیا این طرف‌ها جایی هست که به شما اجازه ندهند شتر‌هاتون رو اونجا واسه چریدن ببرید؟ گفت آره!!! و ما کلی خوشحال شدیم.
یه کوهی رو با ما نشون داد و گفت این سمت و آن سمت کوه در مواقعی از سال(بویژه بهار) به خاطر وجود آهو( البته اگه نسلش مونده باشه) و گورخر اجازه نمیدن بریم اونجا. ما همینطور که افق دور دست رو در همان سمت نگاه کردیم چیز خاصی ندیدیم. در مورد علتش که از ساربان پرسیدیم گفت که رستنی‌ها معمولا در فصل بهار در می‌آیند و الان چیزی نمانده است. تصمیم گرفتیم به سمت همان کوه و همان سمت توران بریم تا خودمان ببینیم چه خبر است. از ساربان تشکر کرده و راه افتادیم. ساربان به ما گفت که تا کوه 2 فرسنگ(12 کیلومتر) راه است. ما چند ساعتی که به سمت کوه حرکت کردیم دیدیم فاصله ما مثل اینکه زیاد تکونی نخورده! و این دومین نکته مهمی بود که در مورد کویر یاد گرفتیم، اشیاء خیلی دورتر از آن چیزی هستند که به نظر می‌رسند. با دوربین هم که نگاه کردیم دیدیم پوشش گیاهی خاصی هم دیده نمی‌شه و این نشون می‌داد که منطقه حفاظت ‌شده توران طرود متاسفانه دیگر از بین رفته و باید از روی نقشه‌ها هم پاک بشه!
علت اصلی از بین رفتن حیوانات هم ورود موتور به منطقه بوده است. شاید برایتان عجیب باشد اما عین واقعیت هست. قبلا اهالی منطقه توانایی دنبال کردن و گرفتن آهو و گورخر‌های آنجا را نداشتند، اما پس از اینکه تقریباٌ همه اهالی ده مجهز! به موتور شدند توانستند این حیوانات را دنبال کرده و براحتی بر سرعت آنها فائق آیند. زمانی در گذشته این حیوانات تا نزدیکی‌های شاهرود دیده می‌شدند(حدود 30 سال پیش) اما حالا حتی در فاصله ده‌ها کیلومتر از دورتر از طرود نیز مشاهده نمی‌شوند. خلاصه ما دیدیم بی‌فایده است که تا پای کوه بریم، تازه مشخص نبود چند ساعت طول خواهد کشید و چون روز هم کوتاه بود(ساعت 4 غروب می‌شد) تصمیم گرفتیم تا هوا تاریک نشده به ده برگردیم. در طول راه به شن‌زار، نمک‌زار و ویژگی‌های اقلیمی مختلف کویر برخورد کردیم. چیزی که ندیدیم شن روان بود. چون در آن منطقه شن‌روان وجود نداشت.
این رو هم اضافه کنم که چون منطقه مسطح بود و تا دوردست‌ها زمین یک‌دست و صاف بود لذا هرچقدر که جلو می‌رفتیم روستا کاملاً دیده می‌شد و لذا دیگر هیچ نگرانی از گم شدن نداشتیم(حتی اگر ده‌ها کیلوتر هم دور می‌شدیم باز روستا قابل مشاهده می‌شد). و آنجا بود که از وسواس خودمان در مورد چک کردن نقشه و قطب‌نما خنده‌مان گرفت. چون اگه می‌خواستی هم گم نمی‌شدی! خلاصه برگشتیم ده و همان نخلستان اول. ساعت 3:30 دقیقه بعد از ظهر بود. آتشی روشن کردیم و ناهار خوردیم. تصمیم گرفتیم ادامه برنامه را با سفر به روستای معلمان ادامه داده و از طریق دامغان به تهران برگردیم. میدونستیم که مینی‌بوس‌های سطوه(که در نزدیکی معلمان است) ساعت 5 از میدان اصلی طرود عبور می‌کنند.
پس زود رفتیم میدان و منتظر شدیم. مینی‌بوس آمد و با اینکه جا نداشت اما به گرمی از ما استقبال کرده و جایی برای ما داخل مینی‌بوس دست‌وپا کردند. خلاصه حدود 1 ساعت بعد رسیدیم سطوه. اونجا آخر خط بود و تا معلمان هم 15 کیلوتر فاصله داشت. ما از راننده مینی‌بوس خواستیم در ازاء مبلغی ما را تا معلمان ببرد و او هم با کمال میل قبول کرد. روستای معلمان خیلی کوچک بود اما موقعیت استراتژیکی داشت زیرا در وسط جاده‌ای واقع شده که دشت کویر را قطع می‌کنه و به روستای جندق می‌رسه(فاصله معلمان تا جندق 120 کیلومتر است). روستای معلمان دارای جایگاه بنزین، پاسگاه و زائر‌سرا بود. ما به محض رسیدن به آنجا رفتیم زائر‌سرا. ساختمانی با یک سالن بزرگ برای مسافرین توراهی. یه نگهبان هم داشت به اسم آقا حجت. با یه بوفه که جوانی آن را اداره می‌کرد. کلا اونجا پاتوق راننده کامیون‌ها و تریلی‌ها بود که معمولاً در آنجا برای استراحت، صرف غذا و تعمیر ماشینشون توقف می‌کنند.
کافه خیلی باحال بود و ما خیلی حال می‌کردیم اونجا. خیلی شبیه به کافه‌های بین‌راهی در فیلم‌های وسترن و در جاده‌های متروک و مسیر‌های کم‌تردد بود. با اینکه به سمت دامغان تنها همون شب اتوبوس وجود داشت (چون جمعه به سمت دامغان دیگر اتوبوسی رد نمی‌شه) ولی با این حال تصمیم گرفتیم شب اونجا بمونیم و جمعه ببینیم چه می‌شه(به قولی گفتیم هرچه پیش‌آید خوش آید)، شاید راننده تریلی‌ها و کامیون‌ها ما رو با خود بردند!. البته من نظرم این بود که از سمت جندق به تهران برگردیم اما وقتی فاصله و شرایط رو بررسی کردیم دیدیم نمی‌تونیم تا جمعه‌شب به تهران برسیم.
شب‌رو با دعوت نگهبان زائر‌سرا تصمیم گرفتیم در اتاق نگهبانی سپری کنیم. پیرمرد باحالی بود. به جز ما دو مهمان یزدی دیگه هم داشت. کلی با هم گپ زدیم و گفتیم و خندیدیم. اتاقش گرم بود و راحت گرفتیم خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم صبحانه خوردیم و دوباره رفتیم محل پاتوق(کافه) به امید اینکه کسی ما رو تا دامغان ببره. دو تا راننده کامیون تازه اونجا اومده بودن و مشغول صرف صبحانه بودند. حضور ما هم برای آنها جالب و بامزه بود. و متوجه شدیم نه تنها بدشون نمیاد که ما با آنها هم سفر بشیم بلکه کلی هم خوشحال می‌شوند. چند دقیقه بعد 2 تا راننده تریلی هم اومد. بعد دیدیم نه مثل اینکه سر بردن ما به دامغان دعوا میشه آخرش! خلاصه ما تصمیم گرفتیم دو تا دو تا با همان 2 راننده کامیون به دامغان بریم.
اون دوتا راننده تریلی هم از ما دلخور شدند! ولی نمی‌دونید چقدر سفر با ماشین شاسی بلند جالب و لذت‌بخشه و کلی ما حال کردیم تا دامغان. تجربه منحصر به فردی بود. جاده هم خلوت بود و دو طرف جاده تا چشم کار می‌کرد دشت کویر خودنمایی می‌کرد. وقتی رسیدیم دامغان ظهر شده بود. در میدان امام حسین دامغان ایستادیم و 1 ساعت بعد با یه ولوو به سمت تهران حرکت کردیم. عصر هم رسیدیم تهران خراب‌شده با اون هوای افتضاحش. با اینکه بیشتر برنامه ما صرف رفت و آمد شد اما تجربه ارزشمندی بود. قرار گذاشتیم یه بار دیگه هم این برنامه‌رو تکرار کنیم اما این ‌دفعه به مقصد منطقه حفاظت‌شده خارطوران(اگه اونم از بین نرفته باشه) و روستای جندق. اگر توفیقی باشد انشاءا…

نظرات بسته شده است.