داستان سرگردانی من و جزیره

طعم گس نمک
دونه های ترد آب
و سرگردانی یه جزیره میون ترکهای زمین
.
.
.
وقتی پر جذبه ترین بخش طبیعت آمادگیشو برای دیدن تو اعلام میکنه برای بستن کوله بارت چیزی لازم نداری. اون به تنهایی همه چیز بهت میده و البته همه چیزو ازت میگیره

صبح بدون اینکه خورشید و از خواب بیدار کنی آروم دوربینتو بر میداریو راه می افتی
اولین باری نیست که به دیدنش میری اما اینبار ضربه های ساعت مچیت با ضربان نبضت هماهنگ نیستو این یعنی یه چیزی که نمیدونی چیه در انتظارته

پاتو که از خونه میذاری بیرون بارونم پا به پات میاد. میرسی اونجایی که تازه اول راهه.همسفرات ایستادن و تو به جز یکی دو تا همسفر قبلی کسی رو نمیشناسی. نمیدونی این عادت تنها سفر کردنکی از سرت میفته اما انگار رو پیشونیت شکل گرفته و یه جورایی دوسش داری.

بارون هنوز می باره.با خودت میگی : نکنه نبینمش؟ نکنه دونه های بارون صورت قشنگشو خراب کنه و نخواد که من اینطوری ببینمش؟ یعنی نمیدونه من چقدر دوسش دارم

راه میفتین. تو برای اینکه بتونی عکسای خوبی بگیری به لطف مدیر تور با یه گروه کوچیکتر همراه میشی بارون هم با حرکت شما قدمهاشو تند تر میکنه

هوا هنوز تاریکه . کوچه های خالی و خلوت شهر رو رد میکنید. نور چراغ راهنما چشماتو میزنه.دیشب اصلا نخوابیدی میدونی امروز هم کلی باید راه بری اما حاضر نمی شی چشماتو ببندی.

عوارضی رو رد کردین. هوا سرده و بارون دست بردار نیست . فکر میکنی این اولین باریه که از باریدن بارونو بند نیومدنش نگرانی. تو دلت میخندی. . . چیه؟ چرا دستپاچه ای؟ نگران نباش میبینیش لازم هم نیست به این چیزا فکر کنی. اصلا حیفه این بارو ن نیست؟ تازه اینطوری قرارتون شاعرانه تر هم میشه.

چند ساعتی راه میرین میرسین جایی که رد پاشو میبینی. ته دلت قند آب میشه.
بارون داره یواش یواش کمرنگ میشه. یه خورده عذاب وجدان داری حالا که داره بند میاد اما خیالت راحت میشه.

ماشینها میرن سمت کاروانسرا.شما از اونا جدا میشید وحرکت میکنید به سمت اون چیزی که نمیدونی چیه.آقای نجاری از شما جدا میشهچون باید همراه گروه باشه.نفستو باز حبس میکنی و چشماتو تا اونجتیی که میشه باز نگه میداری.
سعی میکنی زیاد هیجانزده نشی نباید دستو پاتو گم کنیتو عاشق وقار و متانتش شدیپس رفتارت هم باید مناسب شان اون باشه.دوربینتو محکو توی دستت نگه داشتی اون هنوز حواسش به تو نیست.

از توی مسیر خاکی رد میشین.دو طرف راه پر از شاخه های نفره ای رنگ قیچه.از آقای ادیب اطلاعاتی در موردگیاهانی که اینجا سبز میشن میگیری و مطالبی رو که میشنوی یکی در میون باور میکنیو سعی میکنی به خاطر بسپاری.

این همه شگفتی اینهمه زیبایی این همه سخاوت و و و هر چی بیشتر در موردش میشنوی قلبت تند تر میزنه.

هر چند متر گودالهایی از آب تو مسیر جاده به چشو میخورن.خاک خیلی خوش رنگه نمیتونی بگی چه رنگی شاد یه چیزی بین طلایی و نارنجی یا یه جور اکر اما اکری که تو هیچ اطلس رنگی نمیتونی پیداش کنی. و آسمون آبیه و نقره ای با ابرای کمولوس سفید . انگار آبیه بالا روو تکره پایین چککه کرده باشه.

چند تا محلی رو میبینین :

– خسته نباشی

– سلام

– دریاچه آب داره؟

– آره

– چقدره؟

– یه 20 – 30 سانتی میشه

– خیلی ممنون

– حواستون باشه جاده رو گم نکنین

– نه دستگاه داریم مرسی

دریاچه؟ میدونستی منظورش دریاچه نمکه اما دریاچه نمکی که دیده بودی خشک بود و پر از دونه های نمک و ترکهای پنج ضلع . . . وای خدای بزرگ یعنی بارون اینکارو کرده؟

عذاب وجدانت بیشتر میشه.چقدر به خاطر باریدن بارون تو دلت قر زدی.

وقتی فهمیدی قراره برین سمت جزیره دستای نلی رو از ذوق فشار دادی شاید دلت میخواست محکم بغلش کنی و جیغ بزنی اما بازم یاد وقار اون افتادی. آخه داشت نگات میکرد دیگه متوجه اومدنتون شده بود.هیجانتو با یه شوخیه کوچیک با نلی ارضا میکنی و بهش سلام میدی.
نمیدونم چرا اینقدر گرم شد میرم آب بخورم
توی مسیر به خودت فکر می کنی به اون داری پا به پاش میری اما اون انگار با تو هست و نیست
نمیتونی فکر کنی که اونم دوست داشته باشه در مقابل اون اینقدر کمرنگی که نمیتونه حست کنه و اون اونقدر بزرگه که تمام وجودتو احاطه میکنه. . . م

با خودت میگی واقعا چی میتونه تو رو اینطوری به هیجان بیاره؟
بارون؟ که امروز به خاطر دیدن اون یک لحظه آرزو کردی نباره
برف؟ هنوز نمیتونی به خاطره نباریدنش ببخشیش پس خیلی دوسش نداری
ماه؟ نه نه اون دیگه بحثش جداست
دریا؟

دریا . . . یاد آخرین سفرت میفتی . اونجا هم تنهایی تو بود و تنهایی دریا و یادت میاد که بارون هم بود.

تازه داری میفهمی که همیشه تو سفرات بارون تنها همراهت بوده که سفرو برات قشنگ میکرده

دیگه نمیخوای بهش فکر کنی اشک تو چشات جمع میشه تو هم که کم مستعد نیستی برای گریه گردن. سر صحبتو باز میکنی هر چی سوال تو ذهنت هست میپرسی از رنگ شاخه های خار شتر و تاق تو تابستون تا روش های پیدا کردن آب تو کویر بلکه این عذاب وجدان لعنتی دست از سرت برداره.(بیچاره آقای ادیب).م

جزیره جلو چشمتونه. تو و نلی برای اینکه بهتر ببینید از پنجره ماشین میرید بیرون. باورت نمیشه.
تو برای دیدن کویر بیقراری میکردی و حالا دریاست که داره جلوی چشمات خود نمایی میکنه. سرعت ماشین آب دریاچه رو رو صورتت می پاچه دوربینت خیس میشه و شوری نمک که چشماتو میسوزونه تازه باور میکنی اینجا کویره و تو تو دل کویر داری رو دریا راه میری یه دریا به قطر 30 سانت و زلال از آبیه آسمون

از ماشین پیاده میشی.سرو صورتت نا مرتب تر از اونیه که برای این قرار مناسب باشه اما حالت دست خودت نیست بی خیال میشی این تقصیر تو نیست که به اندازه اون زیبا نیستیو البته میدونی تقصیر اونم نیست که اینقدر بخشندست که اجازه میده تو عاشقش باشی. خجالت میکشی- سرتو میندازی پایین – سرت داره گیج میره. . . آسمون زیره پاهای تو چیکار میکنه؟بالا رو نگاه میکنی آسمون سر جاشه و تو بین دو تا آسمون ایستادی.

و سکوووووووووووووووت

سکوتی که هر موجود زنده ای رو کر میکنه جوری که هیچی جز خودش نمیشنوی
نمیتونم بنویسم این قسمتشو شاید همسفرام بتونن براتون تعریف کنن که اون جزیره چه بلایی سر آدم میاره اما من نه
دلت نماد برگردی.آقای ادیب برای راضی کردن تو و نلی مدیر تور رو بهانه میکنه و شما دو تا هم مثل دو تا دختر خوب میرید تو ماشین اما فقط خدا میدونه که دلتو سرگردون تو جزیره مونده.
داستان سرگردانی این جزیره رو میتونید توی این سایت بخونید

www.irandeserts.com

اما سرگردانی تو این جزیره رو فقط باید تجربه کنید اونم به شرطی که حتما بارونم پا به پاتون تا اونجا اومده باشه
میرسید به کاروانسرا تو و نلی اصلا تو حال خودتون نیستید یادت میفته دفعه اول که کاروانسرا رو دیده بودی چقر برات هیجان انگیز بود اما حالا فقط سعی میکنی چند تا گاز به سانندویچت بزنی که بتونی راه بری حتی یه دونه عکس هم نمیگیری- انگار اشباع شدی

بعد از یه استراحت کوتاه میرید به سمت پتو ها( تپه های شنی) همیشه مثل یه پتوی نرم دلت میخواست روش دراز
بکشی و با دستات دونه هاشو نوازش کنی.

ماشین ها نمی تونن همراه با شما بیان برای همین یکبار دیگه از گروه جدا میشید
یه دوست دیگه هم همراهتون میشه.نسیم دختر آرومیه. به تپه ها که میرسید سکوت جزیره تکرار میشه- خودتو رها میکنی رو تپه بزرگه و میییییییییییییییییییییییییرییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
اونقدر راه میری که صدات میزنن باید برگردی – جزیره از دور پیداست – همونطور آروم و ساکت و البته تو نمی تونی سرگردانیشو
ببینی اما زیبایی قرینه جزیره تو آب هم دست کمی از پدیده سراب نداره.

چند تا کادر میگیری و بر میگردی. . هنوز دستات بیحسه. هوا داره تاریک میشه و باید.برگردید. یه عصرونه کوچیک باهم سفرا یه بازدید کوچولو از یه چاه قدیمی و . . . م

خیلی خسته ای اما بی رمقیت از بی خوابی نیست احساس میکنی مسخ شدی.داری با خودت میگی امروز کویر و دریا دست به دست هم دادن که از خود بیخودت کنن و تو هم انصافا رو سفیدشون کردی و حسابی وادادی… خند ت میگیره یه نگاهی به نلی میندازی آروم خوابیده و خالی با خودت میگی اگه واقعا مرگ الان بیاد سراغت آیا چیزی هست که حسرت ندیدنش رو بخوری؟
سرتو از پنجره میبری بیرون که خدا رو شکر کنی

اونایی که منو میشناسن ارادت من به ماه رو میدونن و اینکه چه رابطه ای با هم داریم اینو گفتم که فقط بتونین تصور

کنین چه حالی بهم دست دادوقتی بعد از اینهمه . . .سرمو بالا گرفتم و ماه کامل رو تو آسمون دیدم.

انگار خدا یه جورایی کیسه هدایاشو خالی کرده رو سرم.داشتم له میشدم.اعتراف میکنم اصلا جنبشو نداشتم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.