روباه تنهای سرخه‌حصار

روز جمعه لباس‌های خاکی‌ام را که به غیر از خاطرات و چند تا عکس تها چیزهایی بود که از زمان جنگ باقی مانده بود، پوشیدم و دوربین قدیمیف همان دوست دیرآشنای کوه و بیابان، خاکریز و سنگر را برداشتم و به قصد عکاسی از طبیعت زیبای سرخه‌حصار حرکت کردم. در راه به این موضوع فکر می‌کردم که واقعا اگر در آن زمان که صدام حسین با کمک اربابانش شهرهای ما را به موشک بسته بود و هر روز خیل عظیمی از بهترین گل‌های ایرانی برای حفظ این آب و خاک پرپر می‌شدند، بر و بچه‌های بسیجی و مخلص حفاظت از محیط زیست نبودند، حالا ما کجا را داشتیم که کمی از هیاهوی شهر فرار کنیم و به بهانه عکاسی راهی آنجا شویم و با خود خلوتی داشته باشیم. توی همین فکرها بودم و به یاد محیط‌بانانی که در درگیری با حیوان‌کش‌های مناطق حفاظت شده ایران شهید شده بودند افتادم. به در وردی پارک رسیدم. کمی صبر کردم، اول حسابی جا خوردم؛ الله اکبر! نکند منافقین مرصاد دیگری ترتیب داده‌اند و بالاخره به تهران رسیدند. آخر خیلی‌ها که داد جبهه و جنگ می‌زدند رفتند سراغ برج‌سازی…. و یا صدام از قبر برخاسته! بالاخره به هر زحمتی بود شجاعت ناپلئونی رنوفکسنی خود را با غیرت پارسی در آمیختم و از اولین خاک‌ریز عبور کردم. قدری پدال گاز را فشار دادم که شاید نگهبانی، ماموری، کسی را ببینم و آدرس پارک جنگلی و منطقه حفاظت شده سرخه‌حصار را بگیرم. اما افسوس که هرچه بیشتر گشتم، کمتر یافتم. خلاصه یک ساعتی با این بی‌بنزینی واین ماشین قراضه، خاک‌ریزها و کانال‌ها را گشتیم اما دریغ از یک مور که شاید من هم سلیمان شده و موقعیت جنگلی ایجاد شده را از او جویا شوم. آهسته آهسته درجه بنزین پایین می‌رفت و من هم محتاط‌تر می‌شدم. بالاخره کف دستی زمین صاف پیدا شد و ماشین را جایی که بعثی‌ها نبینند استتار کردم؛ آخر هیچ نیروی خودی دیده نمی‌شد! دوربین را برداشتم تا شاید جنبنده‌ای پیدا شد و عکسی از آخرین روزهای آزادی سرخه‌حصار بدون حصار گرفتم. دو ساعتی به ردزنی و دوربین‌کشی و موقعیت‌یابی گذشت که ناگهان روباهی در فاصله دوهزار متری مقابل لنز دوربین قرار گرفت. شاتر را چکاندم که ناگهان فریادش بلند شد که آقا نگیر، بگذار فکر کنند که من هم نیستم به خدا من مردم، به هر که قبول داری تنها جنبنده من هستم و زاغ کتاب کلاس دوم که لانه‌اش را گم کرده چه برسد به پنیرش. خودت ببین و برو به همان مدیر کانون جناب آقای حمزه بگو یادت هست چطور بر و بچه‌های محیط‌بان توی همین پارک دلشان برای پنیر زاغی هم می‌سوخت و هر وقت من پنیرش را می‌دزدیدم، تکه‌ای دیگر برایش می‌گذاشتند. یادت هست که…. چشمانم پر از اشک شد، کلامش را قطع کردم و با خجالت ازش پرسیدم، راستی نامت را به من نگفتی؟ او سری تکان داد و رفت. توی هوای خود بودم و یاد دوست تیربارچی که همیشه عکسی از یک قناری در جیبش داشت و به یاد دختر کوچولویش به آن نگاه می‌کرد در زمان دلتنگی. روزی ازش پرسیدم، چرا عکس خودش را نگاه نمی‌کنی؟ گفت: می‌ترسم عکسش رو ببینم هوایی بشم نتونم وایسم. اون وقت این از خدا بی‌خبرها می‌ریزند این یک خورده میراث طبیعی کشور رو هم غارت می‌کنند. آره اون هیچوقت برنگشت همون جا پشت همون تیر بار رفت. راستی یادم رفت بگم محیط‌زیستی بود. سرم رو از خجالت پایین انداختم و داشتم برمی‌گشتم سمت ماشین که ناگهان صدایی شنیدم. برگشتم دیدم یک کلاغ پیر است. فورا دوربین را نشانه رفتم و شاید برای آخرین مرتبه شاتر زدم. کلاغه گفت: اسمش رو گذاشته «روباه تنهای سرخه‌حصار» و بعد گریه کرد. خیلی سخت. من هم گریه کردم. ناگهان صدای مهیب بیل‌های مکانیکی و حفارهای بادی برخاست کلاغ پیر و روباه تنها و من هر سه فرار کردیم. آنها از سر وصدای ا یجاد شده توسط ماشین‌های راهسازی در یکی از قدیمی‌ترین مناطق حفاظت شده ایران و من از خجالت آنچه می‌دانستم و می‌دیدم.

نظرات بسته شده است.